تجدید خاطرات23/12/87

............ الهی و ربی من لی غیرک......... 

 

آدم به خود مپوشید این خرقه ی می آلود 

ای شیخ پاکدامن معذور دار مارا 

اینجا سرای غربت بر دامنت نشسته  

اینجا هرکه هرچه خواهد بگفت از دل 

اینجا کسی به فکر دنیای خود نباشد 

با اینکه لحظه لحظه بر فکرش است دنیا 

.

 

سلام 

ندانم کجایم؟ 

نیستم، هر جا که هستم نیستم... 

یا نیست شدم یا نیستم.... نه گمان نکنم نیست شده باشم.... نه ... 

هنوز هیچ و پوچی.... به آن خلأ که دوست می گفت نرسیدم... 

آن روز از حرف دوست دلگیر شدم که گفت :" خدا واسه ی چی به تو مکه داده؟یه لطف بزرگه....یه لطف بزرگ...." 

راست گفت دوس من..... راست گفت... 

الهی من کی ام که در این سرای غربت .... 

چه کنم ؟ کجا روم؟ 

خود به دادم رس که خود توان ندارم....

تجدید خاطرات 23/11/87

سلامی به گرمی و لطافت دوستی و محبتت 

که تنها دوستی و محبت توست که گرما و لطافت دارد... 

حدودا 35روز مانده تا بیایم و درک کنم در کنار تو بودن را و با وجود اینکه درک با تو بودن محدودیت زمان و مکان ندارد... 

باز گویم که ندانم جزای کدام عملم است که زیازت رسولت را و زیارت خانه ات را نصیبم کردی؟ 

زیارت ائمه ی بقیع  علیهم السلام را و زیارت آقایم امام رضا علیه السلام را، ندانم و خود دانی،... 

هر روز احساس می کنم نیست شدم و پوچ و هیچ... برای به درگاه تو آمدن هیچ ندارم.. توشه ام خالی است و.....   زمان اندک و....    کار بسیار..... 

در جستجوی شکلاتی ام و منِ مشتاق را مشکل پسندی.... هرچه پسندی سزای من است سزاوار من.... 

تو خدایی و من حقیر بنده.... تو خود دانی آنچه را که من ندانم ... 

. چه می شود؟

همه ی بندگان تو ای معبود از ما در گذرند که اگر نبخشایند مرا نبخشودی....

تجدید خاطرات ۱۷/۱۱/۸۷

توی راه قم  

 . 

بسم الله الرووف الرحیم 

بار الها! 

سلامی دوباره پس از مدت ها بی توجهی! مرا ببخش اگر نتوانستم خطی با تو بنگارم. 

چندی است دلتنگ ام ندانم دلتنگ چه؟ 

ولی آشوب است در این دل بی قرار  

نیست معلوم که چه بر سرش آمده؟ نه بهتر است بگویم چه بر سرش آوردم . چه کرده ام با آن؟ 

دلم برای روزهای با تو بودن ....روز هایی که خوشحال بودم از اینکه انقدر به تو نزدیک شدم تنگ شده....هرروز دغدغه داشتم که چه کنم به محبوبم نزدیکتر شوم؟ 

چم شده ندانم .... نه اینکه حال برای رسیدن به تو کاری نکنم ...ولیکن سستی و تنبلی و بی حوصلگی که همشان فوق گناهند اومده سراغم.... 

سخت است بسیار سخت است که خود بینی چه بر سرت می آید و کاری نکنی... 

وقتی می گویم خسته شده ام کسی نپرسد که چه شد خسته شدی؟ و بیا با هم کمک کنیم از خستگی رهایی یابی و همه با یکدست شعار مرا در خستگی خود رها کردند و رفتند... 

گویند : مومن که خسته نمی شود؟ مگر هدف نداری؟ پس شور اولت کو؟ 

و هیچکس نگفت که در دلت چیست که زبانت زمزمه ی خسته شده ام سر داده است و هیچ گوشی نیست که بشنود آوای پر سوز دلم را؟؟؟؟ 

آیا دلی باقی است برای این بیچاره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

خرسندم از اینکه حداقل ته دل ذره ای امید بیدارم می کند و از چرت غفلت خارج می کند و ... 

این واو مباینت است که زندگی را به من می بخشد و دم به دم می گوید... 

nbcونا امیدی؟ 

هرگز..... 

 

 

"و تو ای که هیچ نیستی ،تنها بسوی او شدنی و همین! "

دکتر شریعتی