تجدید خاطرات ۱۷/۱۱/۸۷

توی راه قم  

 . 

بسم الله الرووف الرحیم 

بار الها! 

سلامی دوباره پس از مدت ها بی توجهی! مرا ببخش اگر نتوانستم خطی با تو بنگارم. 

چندی است دلتنگ ام ندانم دلتنگ چه؟ 

ولی آشوب است در این دل بی قرار  

نیست معلوم که چه بر سرش آمده؟ نه بهتر است بگویم چه بر سرش آوردم . چه کرده ام با آن؟ 

دلم برای روزهای با تو بودن ....روز هایی که خوشحال بودم از اینکه انقدر به تو نزدیک شدم تنگ شده....هرروز دغدغه داشتم که چه کنم به محبوبم نزدیکتر شوم؟ 

چم شده ندانم .... نه اینکه حال برای رسیدن به تو کاری نکنم ...ولیکن سستی و تنبلی و بی حوصلگی که همشان فوق گناهند اومده سراغم.... 

سخت است بسیار سخت است که خود بینی چه بر سرت می آید و کاری نکنی... 

وقتی می گویم خسته شده ام کسی نپرسد که چه شد خسته شدی؟ و بیا با هم کمک کنیم از خستگی رهایی یابی و همه با یکدست شعار مرا در خستگی خود رها کردند و رفتند... 

گویند : مومن که خسته نمی شود؟ مگر هدف نداری؟ پس شور اولت کو؟ 

و هیچکس نگفت که در دلت چیست که زبانت زمزمه ی خسته شده ام سر داده است و هیچ گوشی نیست که بشنود آوای پر سوز دلم را؟؟؟؟ 

آیا دلی باقی است برای این بیچاره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

خرسندم از اینکه حداقل ته دل ذره ای امید بیدارم می کند و از چرت غفلت خارج می کند و ... 

این واو مباینت است که زندگی را به من می بخشد و دم به دم می گوید... 

nbcونا امیدی؟ 

هرگز..... 

 

 

"و تو ای که هیچ نیستی ،تنها بسوی او شدنی و همین! "

دکتر شریعتی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد