این دل بیدل دوست دارد بگوید 

 

اما نطقش .... 

سرش شلوغ است

دلم هوای تو را کرده...........

 

 

 امروز وقتی دلم هواتو کرد که از بلند گوی خانه ی شهید پرچم ابعبدالله الحسین علیه السلام ... 

برای زیارت زایرین آماده است 

گمشده ی من

خدایا هرکسی به دنبال گمشده خود می رود.هرکسی برای نجات خود راهی می اندیشد. 

هرکسی به امیدی و آرزویی زندگی می کند، اما من امیدی و آرزویی ندارم. 

جز تو گمشده ای نمی شناسم و جز تو راه نجاتی نمی یابم. همه را فراموش می کنم ، همه دنیا را پشت سر می گذارم ، یکه و تنها به سوی تو می آیم و دست نیاز فقط به سوی تو دراز می کنم. 

خدایا 

می خواهم با تو تنها باشم ، می خواهم از همه چیز چشم بپوشم ، می خواهم جز تو محبوبی و معبودی نداشته باشم ، خوش دارم که در زیر این آسمان سیاه کسی جز تو از من نداند ، کسی جز تو نیاز مرا نشنود ، کسی جز تو مرگ مرا نبیند. 

خدایا ، مرا بسوزان 

در عذاب و درد خاکسترم کن 

باز هم تو را شکر می کنم......................... 

 

 

اینبار گفته های دل بیدل را از زبان شهید مصطفی چمران بشنوید .

صلوات

 

 

 

بر روی زمین و آسمان ها و کرات 

در بین مناجات و تمام کلمات 

زیباتر از این دعا ندیده ست کسی

بر خاتم انبیا محمد صلی الله علیه وآله صلوات  

 

 

 

 

میلاد خاتم النبیین و ششمین پیشوای مؤمنین  مبارک  

 

 

رد پا

 

 

دل برای تو هم پر می زند 

فکه 

دلم برای پیدا کردن یک رد پای آشنا  روی رمل هایت 

تنگ شده 

طلاییه عجب طلاییه

دهلاویه

 

 

 

 

 

 

 فاخلع نعلیک را می خوانیم و .... 

ترجمه اش به گوش می رسد که گوید :

 

 

فاخلع  قلبک انک بالواد المقدس طوی  

 

  

یادمان شهدای طلاییه 

 

اسم طلاییه که میاد بعدش بلافاصله 

عجب طلاییه 

بر زبان میاد 

این جمله ی  

طلاییه عجب طلاییه  

برامون شده حدیث متواتر 

 

دارم میام....

  

 

راهیان نور در جبهه های جنوب

 

وای شلمچه 

دلم داره پر پر می زنه برای دوباره بوییدن خاکش 

برای غروبش..... 

برای.... 

 

 

 

فتح المبین 

قتلگاه شیخی 

من دارم میام؟؟؟ 

یادته قول هایی رو که پیشت دادم؟؟ 

یادم رفته 

 

یادم میاری؟؟؟؟  

 . 

.

من دارم میام 

با کوله باری از دل تنگی ها

  

 

ان شاء الله

اتمام حجت

ببخشید مدتی است دل برای غار سخن نمی گوید 

حرفی برای گفتن نداشت 

اما...... 

حال... 

حرفش از شهداست... 

آنانی که  هر ساله دل را هوایی می کنند و از بین همه چند نفری را گزینش کرده و با خود می برند به همان جاهایی که خود اوج گرفتند..... 

گزینششان دو علت دارد 

یا پاداش است برای کسی که دل و جانش در اختیار آنانست... 

یا اتمام حجت برای کسی که در دو راهی های تردید این پا و آن پا می کند ...

آری شهدا هم اینبار با من اتمام حجت می کنند 

راه را نشانم می دهند 

ولی حیف و صد حیف که چشمانم مرا یاری نمی کنند 

چشمان کم سو شده اند

باید قبل از رفتن فکری به حالشان کنم..... 

اینطور نمی شود....  

قادر به برگرداندن بیناییشان نیستم 

دم مسیحایم را محتاجم  

بگذریم... 

همیشه شهدا بر سر قول و قرار هایشان هستند 

این ماییم که یادمان می رود چه قولی ازایشان گرفتیم 

اسفند86 آخرین باری بود که جنوب بودم...... پادگان میشداق بود که از شهدا قول گرفتم  دفعه ی بعد در جمع طلاب بیام جنوب و..... 

پارسال توی همین موقع ها بود که در تلاطم عمره ی دانش آموزی بودم و.... 

الان در تلاطم راهیان نور طلبگی..... 

روز برگشتمون از جنوب که دوشنبه است 

پارسال پرواز داشتیم به سمت آسمون مدینه 

اینا همش تلنگر و گوشزده برای گوش هایی که می شنوه.... 

اما............کو گوش شنوا؟؟؟؟؟؟؟ 

 خلاصه که دعا گو هستیم ..... 

شما هم برای چشمانم دعا کنید شاید راه را بیابد............... 

 

 

حیف

روزها و ثانیه های عمرمون  همینجور داره می ره. 

 

مواظب باشیم نرسیم به جایی که بگیم 

 

"آخ حیف شد!!!!

زود دیر می شود.....زود باش

عمر ها..... 

دقایق...... 

ثانیه ها........ 

لحظه ها... 

چه زود می گذرد و لحظه ای فکر نمی کنی؟ 

غروب جمعه نیز از همه ی لحظات زود تر.... 

دلشوره ی مادر فرزند گمشده را نچشیده ایم.... 

نه بهتر است بگویم ... 

حال فرزند گمشده را نچشیده ایم که  

سرگردان........ 

با چشم گریان......

به این طرف و آن طرف رود.... 

لیکن این حالمان نبود؟؟؟؟؟ 

مادر فکرش جز به او نیست 

و فرزند زار و پریشان به دنبال مادر.... 

اما تو.... 

تو ای آنی که خود را منتظر نامیدی!!!!!! 

آری با تو ام.... 

با تو..... 

شیعه ی اثنا عشری.... 

با تو.... 

می دانی منتظَر کیست؟ که انتظارش را می کشی؟ 

نمی دانی ؟ 

اگر می دانستی اینک حالت این نبود... 

باید مناسبتی 

ذکر مصیبتی 

عیدی 

اتفاقی بیفتد تا به یاد آوریم مولایی در نزدیکیمان ندای هل من ناصر ینصرنی گوید و خود...... 

مولای من مارا ببخش.... 

امان از آن زمانی که بیفتد به روی نامه ام چشمان مهدی (عجل الله)  

دلش می گیرد و با چشم گریان گوید : 

این هم از یاران مهدی(عجل الله) 

 

  

 ولایت عهدی مولا عجل الله مبارک  

گوشه چشمی مرا بنگر

تو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد 

حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد

نفس

مهدیا!! 

نفس بده که برایت نفس نفس بزنم 

نفس به جز تو نخواهم برای کس بزنم 

مرا اسیر خودت کرده ای دعایی کن 

من آخرین نفسم را در رکاب شما بزنم

خانه ی خدا

مولای متقیان 

علی علیه السلام:  

"وقتی دیدم دل خانه ی خداست بر در آن نشستم  

و نگذاشتم کسی وارد آن خانه شود."

تجدید خاطرات23/12/87

............ الهی و ربی من لی غیرک......... 

 

آدم به خود مپوشید این خرقه ی می آلود 

ای شیخ پاکدامن معذور دار مارا 

اینجا سرای غربت بر دامنت نشسته  

اینجا هرکه هرچه خواهد بگفت از دل 

اینجا کسی به فکر دنیای خود نباشد 

با اینکه لحظه لحظه بر فکرش است دنیا 

.

 

سلام 

ندانم کجایم؟ 

نیستم، هر جا که هستم نیستم... 

یا نیست شدم یا نیستم.... نه گمان نکنم نیست شده باشم.... نه ... 

هنوز هیچ و پوچی.... به آن خلأ که دوست می گفت نرسیدم... 

آن روز از حرف دوست دلگیر شدم که گفت :" خدا واسه ی چی به تو مکه داده؟یه لطف بزرگه....یه لطف بزرگ...." 

راست گفت دوس من..... راست گفت... 

الهی من کی ام که در این سرای غربت .... 

چه کنم ؟ کجا روم؟ 

خود به دادم رس که خود توان ندارم....

تجدید خاطرات 23/11/87

سلامی به گرمی و لطافت دوستی و محبتت 

که تنها دوستی و محبت توست که گرما و لطافت دارد... 

حدودا 35روز مانده تا بیایم و درک کنم در کنار تو بودن را و با وجود اینکه درک با تو بودن محدودیت زمان و مکان ندارد... 

باز گویم که ندانم جزای کدام عملم است که زیازت رسولت را و زیارت خانه ات را نصیبم کردی؟ 

زیارت ائمه ی بقیع  علیهم السلام را و زیارت آقایم امام رضا علیه السلام را، ندانم و خود دانی،... 

هر روز احساس می کنم نیست شدم و پوچ و هیچ... برای به درگاه تو آمدن هیچ ندارم.. توشه ام خالی است و.....   زمان اندک و....    کار بسیار..... 

در جستجوی شکلاتی ام و منِ مشتاق را مشکل پسندی.... هرچه پسندی سزای من است سزاوار من.... 

تو خدایی و من حقیر بنده.... تو خود دانی آنچه را که من ندانم ... 

. چه می شود؟

همه ی بندگان تو ای معبود از ما در گذرند که اگر نبخشایند مرا نبخشودی....

تجدید خاطرات ۱۷/۱۱/۸۷

توی راه قم  

 . 

بسم الله الرووف الرحیم 

بار الها! 

سلامی دوباره پس از مدت ها بی توجهی! مرا ببخش اگر نتوانستم خطی با تو بنگارم. 

چندی است دلتنگ ام ندانم دلتنگ چه؟ 

ولی آشوب است در این دل بی قرار  

نیست معلوم که چه بر سرش آمده؟ نه بهتر است بگویم چه بر سرش آوردم . چه کرده ام با آن؟ 

دلم برای روزهای با تو بودن ....روز هایی که خوشحال بودم از اینکه انقدر به تو نزدیک شدم تنگ شده....هرروز دغدغه داشتم که چه کنم به محبوبم نزدیکتر شوم؟ 

چم شده ندانم .... نه اینکه حال برای رسیدن به تو کاری نکنم ...ولیکن سستی و تنبلی و بی حوصلگی که همشان فوق گناهند اومده سراغم.... 

سخت است بسیار سخت است که خود بینی چه بر سرت می آید و کاری نکنی... 

وقتی می گویم خسته شده ام کسی نپرسد که چه شد خسته شدی؟ و بیا با هم کمک کنیم از خستگی رهایی یابی و همه با یکدست شعار مرا در خستگی خود رها کردند و رفتند... 

گویند : مومن که خسته نمی شود؟ مگر هدف نداری؟ پس شور اولت کو؟ 

و هیچکس نگفت که در دلت چیست که زبانت زمزمه ی خسته شده ام سر داده است و هیچ گوشی نیست که بشنود آوای پر سوز دلم را؟؟؟؟ 

آیا دلی باقی است برای این بیچاره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

خرسندم از اینکه حداقل ته دل ذره ای امید بیدارم می کند و از چرت غفلت خارج می کند و ... 

این واو مباینت است که زندگی را به من می بخشد و دم به دم می گوید... 

nbcونا امیدی؟ 

هرگز..... 

 

 

"و تو ای که هیچ نیستی ،تنها بسوی او شدنی و همین! "

دکتر شریعتی

.....شرمنده......

بار الها!!!!! 

ز تو شرمنده ام.... 

شرمنده.... 

 همه کس را در این قلب کوچک جا دادم و تو را  هم .... 

خدای من یاریم کن خالی کنم این کوچک قلب گرفته را.... 

حال که یک به یک مستاجر های دل را بیرون می کنم..... 

جای خالی ات را بیشتر حس میکنم ....

با تمام وجود می گویم دوستت دارم و .... 

خدای من هنوز خانه ی دل را آماده ی میزبانی ات نکردم.... 

صبر کن !!!!

بگذار آب و جارویش کنم... 

دلم برای حریمت خیلی تنگ شده .... 

ساعت  ها بنشینم و صمٌ بکم هیچ نگویم.... 

فقط نگاه کنم.... 

دلم برای صفایت.......منایت.......زمزم ات.....تنگ شده 

دلم می خواهد جرعه ای زمزم بنوشم و پاک شود هرچه در دل است... 

خود می شویی اش؟؟؟ 

از دستش خسته شدم... 

با هرچه می شویم هنوز لک دارد... 

یا بلد نیستم بشویم یا....  

دلم برای بودن هایت در نبودن هایم تنگ شده  

در ِخانه ام را درست کردم ...

تمام تو رفتگی هایش را درست کردم ....

فقط رنگش نمی کنم 

تا همه ی آمدم نبودی هایی را که روی در نوشتی  از خاطر نبرم ....

هر که آمد به درم زد در را باز کردم 

دیگر برای کسی باز نمی کنم .... 

ضمانت هیچ کس هم قبول نمی کنم ....

تا صاحب خانه ام نشی!!!!!!!! 

دیگر در بروی کسی باز نمی شود....  

هر وقت صاحب خانه شدی دیگر با خودت هست هرکه را خواهی مهمان کن.... 

وقت می خواهم....

تا برای میزبانی ات خانه ی دل را مهیا کنم..... 

چقدر بگویم دوستت دارم؟؟؟ 

که دروغ نباشد؟؟؟ 

دوستت دارم همانقدر که خود دانی !!!!!

اینطور دیگر دروغ نمی گویم چون خود بر همه چیز آگاهی و بس....... 

الهی و ربی من لی غیرک؟؟؟  

 

 

هدیه ی خدا

""می گن که وقتی خدا می خوان یه هدیه ی بزرگ به آدم بدن اون رو توی مشکلی می پیچند ،هرچی هدیه بزرگتر باشه به همون نسبت مشکل هم بزرگتر می شه!!!! ""

 

وقتی رو این جمله ی ساده فکر می کنی می فهمی که عامل همه ی مشکلاتی که جلوی پات گذاشته شده خودتی 

خود خودت 

می خواستی هدیه های بزرگ از خدا جونت نخوای 

تقصیر خودته 

 

هرکی خربزه می خوره.........  

شنیدم پیامبر صلی الله علیه و آله می فرمایند: "مَن یُرِدِ اللهُ یَفَقَّههُ فِی الدّین "

"هرکس را که خدا بخواهد دین شناسش می کند"

 

منم از خدا جونم خواستم  

"اَللّهُمَ فَقِّهنی فِی الدّینِ "  

 

گفتم راهم رو باید خودم انتخاب کنم 

آخه مختارم 

 

گفتند :دانشگاه 

گفتم :نه 

انقدر گفتند که دیگه طاقت شنیدن حرفاشون رو نداشتم !

گفتم :می رم حوزه 

بلند گفتند :نه!!!!!!!!! 

 

اصلا باورم نمی شد اینطوری باهام برخورد کنند 

تنهای تنها بودم تو تصمیمم!! 

 

فقط خودم بودم و خدایی که ازش خواسته بودم دین شناس شم 

رشته ام معارف بود و کلا با دروس معارفی سرو کله می زدم 

ولی سیر نشده بودم 

ولی.... 

 

قربون خدا برم  گفت :اگه می خوای فقیه شی باید به حرفام گوش کنی!!!! 

گفتم :چشم 

گفت : دوستات ........... باید ازشون جدا شیا!!! 

گفتم: با اینکه خیلی سخته ولی ...ممکنه 

گفت : تنها می شیا؟ 

گفتم :هر چه تو بخوای ........هرچه تو بخوای و بازم چشم 

 

نفهمیدم چی شد و این وسط اسمم عمره ی دانش آموزی در اومد 

کلی با خدا حرف زدم که خدا چرا من؟ 

آخه چی تو من دیدی که این لطف عظیم رو بهم کردی؟ 

گفت :اتمام حجته برات !!!!

بری و بیای دیگه حجت بر تو تمام شده 

تمام !!!!!!!!!!

 

نفهمیدم چی گفت نفهمیدم 

 

حالا هم یه سال از عمره ام می گذره 

 و.... 

خلاصه چون می دونستم دبیرهای مدرسه با رفتن من به حوزه مخالفند تا لحظه ی گرفتن پرونده به هیچ کس نگفتم .

رفت و رفت و رفت 

مشهد بودم پیش آقاجونم!!!!!!!! 

خبر قبولی تو حوزه رو گرفتم!!!!!!!!!!

همه ی مشکلات رو پشت سر گذاشتم و با عشق رفتم تو حوزه!!!! 

چه روزهای قشنگ و دوست داشتنیه.... 

یادم رفته بود که از خدا حوزه نخواسته بودم که مشکلاتم تموم شه... 

دین شناسی خواسته بودم 

پس حالا هستیم... 

با امتحان های خدا جون و قبول شدن یا نشدنم تازه دارم چسب های هدیه ام رو باز می کنم... 

چقدر قشنگه 

امتحان پشت امتحان

با اینکه نمره برام مهم نیست ولی دوست دارم فقط 20 بیارم از این امتحانات 

آخه امام زمان عجل الله نمیان که امتحان بگیرن فقط میان نمره 20 ها رو جمع می کنن با خودشون می برند 

خلاصه با تمام مشکلاتش شیرینه وقتی بدونی خودت خواستی از خدا جونت این راه رو بذاره جلوی پات 

خیلی قشنگه 

............خدا جونم..............  

............شکرت............. 

..............شکرت...............

.............شکرت...............

 

  

حقیقت

حقیقت این است که هرچه بگوییم خسته شده ایم و بریده ایم 

اسلام دست از سر ما برنمی دارد ما باید بمانیم و کاری که می خواهیم انجام بدهیم  

همیشه باید مشغول یک مطلب باشیم و آن عشق است  

اگر عاشقانه با کار پیش بیایی به طور قطع بریدن و عمل زدگی و خستگی برایت مفهومی پیدا نمی کند. 

 

حاج ابراهیم همت  

...بیایید همت گونه باشیم و کمی همت کنیم....

حس حضور

از پله ها که می ری بالا بعضی از افراد نظرت رو جلب می کنن... 

جلوی در می ایستن و دست روی سینه سلام می دن 

برام خیلی جالب بود که بفهمم چی می گن؟ 

همون لحظه رفتم جلو بهشون گفتم : 

-چی شد؟ 

چی گفتید؟ 

السلام علیک یا بقیه الله 

 . 

موهای تنم سیخ شد 

یه لحظه هیچی نفهمیدم... 

 

دلم هررررری ریخت که چقدر توجه!!!!! 

 

حضور آقا رو چنان حس می کنن که سلام نداده به ایشون وارد حوزه نمی شن!!!! 

خیلی قشنگه 

اما بگم که چنین افرادی قلیل اند 

یا یواشکی سلام می دن یا اینکه .... 

 السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه 

.... خلاصه....

خلاصه که گفتم برای رفتن به حوزه باید از صحن حضرت عبور کنیم... 

به سمت باب الحمزه 

ضلع جنوبی حرم 

از کنار دانشکده ی علوم و حدیث می گذریم 

سمت راست 

از بین داربست عبور می کنیم و..... 

 . 

سمت راست 

تابلوی مدرسه ی علمیه حضرت عبدالعظیم ع  دیده می شه!! 

 

اگه با کسی همراه شده باشی ادب حکم می کنه تعارف کنی و اول ایشون برن داخل 

البته باید به این نکته توجه کرد که هیچ وقت سمت راست نایستی 

چون با یه جمله ی شما سمت راستید 

باختی و باید بری داخل 

 

حالا رفتیم داخل باید کار طلبگی مون رو نشون بدیم و... 

 

وقتی داخل نماز خونه میشی باید سلام بدی 

وگرنه از خجالت آب می شی؟؟؟؟ 

قشنگیش به اینه که همه به هم سلام می کنن فرقی هم نمی کنه که چقدر می شناسنت 

آدم احساس می کنه سالهاست می شناسدشون 

حس غریبیه... 

جای جای حوزه نوشته شده 

وقف آستان مقدس حضرت عبدالعظیم ع 

 

خلاصه که آدم توی حوزه با تمام وجود  احساس آرامش می کنه... 

 

یه بار امتحان کافیه برای عاشق شدن..............

صبح به صبح

اول اینو بگم که حوزه ی خواهران حضرت عبدالعظیم علیه السلام ضلع جنوبی حرمه پس در نتیجه باید از صحن حضرت رد شیم و بریم حوزه!

هر روز صبح که از خونه می زنم بیرون مامان میگن : "چه خبره انقدر زود میری؟"

خب معلومه که وقتی زود راه بیفتی و بری از زیارت محروم نمی شی!پس هر روز زود تر از دیروز

هر روز صبح که می رسم  تا میام اذن دخول بخونم ..........

صدای دعای عهد حرم با زمزمه های ءَاَدخُل هذَا الحَرَمِ المُبارَک من قاطی می شه!!!

خیلی قشنگ و دوست داشتنیه ساعات اول روزت رو بعد از عهد با آقا عجل الله  زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السلام بری!!!!!

تازه اونم به امید اینکه

مَن زَارَ عَبدُالعَظِیمَ علیه السلام بِرِی کَمَن زَارَ سَیِدُ الشُّهَدَا علیه السلام بِکَربَلا

خلاصه که هرروز صبح یه سفر میرم کربلا

بعد با حضرت درد و دلی می کنم ......خالی که شدم از حضرت قول علم نافع میگیرم و راهی حوزه می شم!

نمی دونید چقدر به این شرایط جدید وابسته شدم ..........

یه روز که نتونم برم زیارت حالا به هر دلیلی یا اینکه خواب بمونم یا اینکه اصلا حوزه تعطیل باشه دق می کنم...........

اون روز کلاً یه چیزی رو دلم سنگینی می کنه.......... یا هرجوری شده میرم حرم ....یا اینکه تا فرداش صبر می کنم تا برم دوباره آروم بشم.......

وای که خیلی لذت بخشه نمی دونم چه جوری با یه سری الفاظ احساساتم رو بگم..........

اصلا نمی شه آدم باید دقیقا تو این شرایط قرار بگیره تا بفهمه..........

امتحانش ضرر نداره.........

من اومدم با با........

سلام 

من اومدم 

و 

سمتم تو این دنیای کوچیک برام خیلی بزرگ شده 

آخرین مطلبی که نوشتم یه دختر دبیرستانی توی مدرسه ی معارف بودم 

 

اما حالا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

شدم طلبه ی سال اول حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام  

یه طلبه ی سال اولی با تمام شیطنت هاش و بچه گیش

چی شد که سر از این سمت جدید در اوردم ماجرا ها داره 

حالا دیگه حرفام فرق می کنه دیگه از دلتنگی نمی گم  

دیگه از اتفاقات بچه گونه ای که تموم زندگیم رو وقفشون کردم و آخرسر چوبش هم خوردم 

نمیگم 

حالا دیگه 

از حوزه میگم براتون 

از یه زندگی جدید.............. 

بسم الله 

.